در تو گم شده بودم

يا تو در من پنهان شده بودي

که خود تو شده بودم !؟

در من گم شده بودي

يامن در تو پنهان شده بودم

که خود من شده بودي !؟

به چشم تو دنيا را ميديدم

به چشم من دنيا را ميديدي

تمام خنده هايم مثل تو بود

تمام دروغهايت مثل من

تو مي خنديدي

من بغض پنهانت را باران بودم

من مي خنديدم مثل تو به دروغ !

و تو خيسي اندوهم را

به روي گونه هايت پاک مي کردي

و به همين دلايل ساده

من تو شده بودم ... و تو ... من

و مردم ما را با هم اشتباه مي گرفتند !؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 11:37 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

اولین باری که عاشقت شدم یادته ؟ من یه کرم سیب بودم و تو یه کرم ابریشم . من به تو قول دادم دیگه هیچوقت سیب نخورم و تو هم قول دادی دور خودت پیله نزنی . ولی نمی دونم چی شد که من طاقت نیاوردم و فقط یه خورده سیب خوردم . تو هم از غصه دور خودت پیله بستی ... حالا دومین باره که عاشقت شدم ، ولی حالا من هنوز یه کرم سیبم و تو یه پروانه خوشگل ، تو پر زدی و رفتی و من موندم و سیبایی که جایی برای خورده شدنشون نمونده . از هر چی سیبه منتنفرم ...


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 23 مهر 1390برچسب:, | 8:12 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم

 

سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده

 

هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم

 

سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم

 

امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند

 

باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره

 

هر روز با این آرزو بر می خیزیم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم

 

وای از آن روز می ترسم

 

می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد

 

نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 22 مهر 1390برچسب:, | 7:38 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

برای تو نامه ای می نویسم ...دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.دلتنگی که فاصله را نمی فهمد ! نزدیک باشی و اما دور ...دور ...دور !تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است .تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند ...پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند ! فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند ! خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!

  حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم .می دانی ،نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند ! قرار نیست این را هم بخوانی ...قرار نیست بیقراری ام را بفهمی ! قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد ...قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است ...قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم !و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد...اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی ! دلتنگ کسی که دوستش داری...برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی ! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی ! برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی ! 

تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است ؟آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟ پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم ؟

هنوز زود است ...برای تو که از حال دلم غافلی زود است ..نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم ...نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ،کمرش خم و خم تر می شود !این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم ...برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم ...وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای...گیسوانم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو ...بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود ...تکان دستی ، سلامی...خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد !هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم ...نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند .هنوز هم انتظار را دوست دارم .هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد ...به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود ...گم می شوند ! خوش به حال قطارها همیشه می رسند ...اما من ...هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت ...تمام زندگی ام فاصله بود ...

این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد ...چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو، از مسافری که عمری عاشقت بود ...


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 22 مهر 1390برچسب:, | 3:42 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

یک سال میگذره از روز هایی که بودی و نبودی...

از شب هایی که بیدارم و نگاهم غرق بارونه...

برگای درخت ها رنگ باختن باز و پاییز میخونه

غروب هر روز تکرار بغض دلم شده...

تصویرنگاهت که از هر واقعیتی واسم روشن تره 

و من که بی شوق و بی روح میخندم

حرف می زنم...

اما افسوس دلم...

و چشمام رو می بندم...

تکرار مردن روزای من

حتی دیگه گریه هم آرومم نمی کنه

آه روزای من...

دیگه طلوع واسه من معنایی نداره...

و خودم رو سپردم به زمان

هر بلایی که دوست داره سرم میاره

دوست دارم چشمام رو همیشه ببندم

کمی با خودم بخندم

من بعد از رفتن تو

تنها یادگاریم از زنده بودن نفس کشیدنه

برگای زرد پاییزی هم به دله مرده من طعنه میزنند...


 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 22 مهر 1390برچسب:, | 3:38 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

باز باران آمده تا در زیر آن قدم بزنم
باز دلم گرفته تا همراه با باران اشک بریزم
باز دلتنگی به سراغم آمده تا به یاد تو بیفتم
باز بی قراری و باز هم چشم انتظار
احساس من در این روز بارانی ، احساسی به لطافت باران ، به رنگ آبی
آرزویی در دلم مانده ، شبیه حسرت ، شاید هم یک رویا
آن آرزو تویی ، که حتی لحظه ای اندیشیدن به این آرزو مانند لحظه پریدن است ، مانند لحظه زیبای به تو رسیدن است
شیرین است آرزوهای عاشقانه ، به شیرینی لبهای تو ، باز هم باران مرا به رویاها برده ، خیس کرده قلب عاشق مرا با قطره های مهربانش، دیوانه کرده این هوا ، قلب مرا ، چه زیباست قدم زدن به یاد تو در زیر قطره های بی پایانش
باز باران آمده تا یاد مرا در دلت زنده کند، تا به یاد آن روز به زیر باران بیایی تا  عطر حضور تو بیاید در آسمان آبی احساس تا باران بیاورد عطر تو را به سوی من ، تا زیباتر کن آن احساس عاشقانه من
یک لحظه  چشمهایم را بر روی هم گذاشتم ، قطره های باران بر روی گونه ام سرازیر میشد ، به رویاها رفتم ، دلم برایت تنگ شده بود خواستم برای یک لحظه تو را در رویاها ببینم تا آتش دلتنگی هایم کمی کمتر شود ، تا دلم باز هم به عشق دیدنت آرامتر شود ، پرنده از شوق این باران با دیدن دیوانه ای مثل من ، عاشقتر شود!
من و بودم سکوت بود و تنهایی و آسمان،تنها می آمد صدای قطره های باران
سکوت رویاهای مرا به حقیقت نزدیک میکرد ، این باران بود که مرا در رویاها برای دیدن تو همراهی میکرد
تو را دیدم ، نمیدانستم درون رویاهایم هستم ، از آن شاخه به سوی تو پریدم ، تو را در آغوش خودم کشیدم ،گفتم که دلم برایت تنگ شده بود عزیزم
از آن رویا بیرون آمدم ، حس کردم دلم آرامتر شده ، تو در کنار منی و باران تمام شده…


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 22 مهر 1390برچسب:باز باران, | 10:12 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

http://kakiiee.unblog.fr/files/2008/08/solitude.jpg

میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
وسعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سنگی  که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم.


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:, | 4:19 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

دیگر ملالی نیست جز نداشتنت ‌٬نخواستنت٬راندنت٬باختنت٬رفتنت٬نماندنت٬

با او و هزاران اوی دیگر بودنت٬بدون مکث پاسخ منفی دادنت.و عشقی نیست٬

جز عشق به چشمان ناز تا ابد روشنت. این را برایت نوشته بودم. باز هم مینویسم:

« هر ستاره شبی است که از تو دورم٬آسمان چه پر ستاره است.»


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, | 7:33 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

به نام کلام دروغین عشق
چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این فلبی را که شکستی و رفتی بنویسم اما تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ خیس بنویسم.حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده.قلبی که یک عالمه درد دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.
از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم.
نمی توانستم از او که مدتها همدلم و همزبانم بود جدا شوم ، اما تو رفتی و تنها یک قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود.یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم تا اینگونه در غم پایانش بنشینم.تو که میخواستی روزی رهایم کنی و چشمان بی گناهم را خیس کنی چرا با من آغاز کردی!
مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود!گناهش این بود که عاشق شد و تو را بیشتر از هر کسی ، از ته دل دوست داشت.اینک که برای تو از بی وفایی هایت مینویسم انگار آسمانم چشمانم دوباره ابری شده و در قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد!اما من مینویسم.مینویسم که یک قلب را شکستی ، و زندگی ام را تباه کردی.کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ، کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم و از غم دوری ات با چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم.نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم.می خواستم عاشقترین باشم ، برای تو بهترین باشم ، یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ، همه به من میگفتند ((دیوانه)).آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از غم جدایی ات روانی شده است.این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه آرزوی خوشبختی برایت کردم.این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ، راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم اما دیگر دلم نمیخواهد حتی یک لحظه نیز با تو باشم.خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم اما نمی دانم چرا نمی توانم.دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند.
و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .
نیستی که ببینی اینجا زندگی ام بدون تو بی عطر و بوست ، بی رنگ و روست.
هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود ، نمیخواستم بنویسم از تو ، اما قلبم نمیگذاشت.
بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.
انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ، دیگر قلمم برای روی کاغذ خیس نمی نویسد.
خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی.


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, | 7:24 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

اشتباه کردم قلبم را به تو دادم ، دل بستم به تو و عهد عشق را با تو بستم
اشتباه کردم آن روز که به تو گفتم به قلب من خوش آمدی
اشتباه کردم اسیرت شدم ، دلتنگت شدم و به انتظار تو نشستم .
بگذار چند روزی بگذرد و بعد قلبم را زیر پاهایت له کن، مرا از یاد ببر و فراموش کن.
چه زود رفتی و دل به غریبه ای دیگر سپردی.
چه زمانه بی وفایی شده ، قلب من چه ساده و تنها شده.
اشتباه کردم که برایت از عشق گفتم ، چه با شور و شوق گوش میکردی حرفهایم را و میگفتی حرفهایم شیرین است ، صدایم دلنشین است.
چه با اراده فریاد زدی که دوستم داری ، پس کجاست آن قلب مهربانت؟
اشتباه کردم رویای شیرین عشق را در خیالم با تو دیدم ، و عکس تو را در کنار عکس خودم نقاشی کردم.
اشتباه کردم برایت نامه عاشقانه نوشتم ، تو هنوز نخوانده ، آن را پاره پاره کردی.
پس کجاست آنهمه قول و قرار؟
آری گناه من عاشق شدن بود و اشتباه من با تو ماندن ، گناه خویش را میپذیرم
و با خود عهد بسته ام که دیگر اشتباه نکنم.
پشیمانم ، پشیمان از اینکه چرا حرفهای دروغین تو را باور کردم ، لبخند زدم و با تنهایی خداحافظی کردم.
حالا تو به من لبخندی تلخ زدی و دستهای بی وفایت را از دور تکان داد و گفتی خداحافظ برای همیشه .
میدانستم این عشق سرانجامی ندارد، میدانستم تو نیز مثل همه بی وفایی.
پس خداحافظ برای همیشه.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, | 7:37 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

از همه گذشتم به خاطر تو ، چشمهایم را بر روی همه بستم به عشق چشمهای تو
دیگر قلبم را به کسی ندادم به هوای داشتن یکی مثل تو
گفتم حالا که عهدی بستم و عهدی با من بستی ، وفادار بمانم و عشقم را به تو ثابت کنم
گفتم حالا که دوستت دارم و تو نیز گفته ای که مرا دوست داری تا نفس دارم با تو بمانم
روزها گذشت… روز و شبم با عشق و محبت های پوچت گذشت
من میگفتم از رویاهایم ، تو میخندیدی به آرزوهایم!
درد دلهای بی جواب ، چند شب است نیامده به چشمهای خواب ، عشق اینگونه جواب مرا داد ، تو به من پشت کردی و همان دلخوشی های پوچت، زندگی ام را بر باد داد!
روزی آمد که دیدم دستت درون دستهای کسی دیگر است ، قلبت مال من نیست و در کمین بیچاره ای دیگر است ، قلبت شلوغ شده و زندگی ات تباه ، نمیدانم چرا تو آمدی و مرا شکستی ، من که نکرده بودم گناه!
تو لایقم نبودی ، حالا دیگر بی ارزشتر از آنی که حتی لحظه ای به تو فکر کنم ، برو که نمیخواهم فکرم را حتی با خیال بی خیالی تو خراب کنم!
این را نوشتم نه به خاطر اینکه به یادت هستم ، خواستم بگویم که بدون تو اینک خوشبخترین عالم هستم
 خواستم بگویم که قلبم مال یکی است که حتی یک تارموی او را هم با یکی مثل تو عوض نمیکنم، تمام دنیا را به من بدهند او را ترک نمیکنم، او جایش تا ابد در قلب من است ، هیچگاه به عشقش شک نمیکنم ….
یک روز میرسد قلبت را میشکنند ، تنها میمانی ، پشیمان میشوی ، در به در کوچه و خیابان میشوی و در حسرت روزهای با من بودن میمیری….


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:, | 9:1 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

آه که چقدر سخت است لحظه های دور از تو بودن
آه که چقدر تلخ است بی تو بودن.
گاهی از این زندگی خسته میشوم ، گاهی نیز از عشق دلشکسته میشوم.
گاهی در گوشه ای تنها مینشینم و اشک میریزم ، گاهی  نیز عکسهایت را در آغوش میگیرم و از دلتنگی ات گریه میکنم.
این است رسم عشق ، چقدر دردناک است این لحظه های عاشقی
پشیمانم از اینکه عاشقم ، پشیمانم از اینکه در دام عشق گرفتارم .
کاش که عاشق نمیشدم ، تنهایی دوای درد من است.
دلم نمی آید رهایت کنم ، حالا که عاشقت هستم دلم نمیخواهد قلب مهربانت را بشکنم.
گرچه من از کرده خویش پشیمانم ، اما چون با تو هستم خوشبخترینم.
آنقدر دوستت دارم که دلم نمیخواهد بگویم که فراموشم کن .
آه که چقدر این لحظه ها نفسگیر است ، آه که چقدر این قلب بی گناهم پریشان است.
از امروز میترسم که از من دور شوی ، از فردا میترسم که تو را از دست بدهم ، به چه امیدی با تو باشم ای بهترینم؟
این سرنوشت و روزگار بی وفا با قلب من نمیسازد میدانم اگر با تو باشم فردا که رسید حال و هوای من از امروز دلگیرتر است.
آه که چقدر این لحظه ها بی مروت است .
قلب من بی طاقت است ، چشمهایم دیگر اشکی ندارند برای ریختن .
نمیدانم از دوری تو اشک بریزم ، یا از دلتنگی ات.
نمیدانم غصه امروز را بخورم ، یا غم فردا را بکشم.
نه دیگر کار من از کار گذشته است ، راهی جز عاشق ماندن و غم و غصه های عشق را تحمل کردن نیست.
باید سوخت ، باید در راه عشق نابود شد ،آه که چقدر تلخ است .


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:, | 8:58 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

GERDO.TK

آرام باش ای دل شکسته خورده ام ، می دانم که غم بزرگی داری و این روزها حوصله ما را نداری ! می دانم که در غم از دست دادن عشق به عزا نشسته ای.
آرام باش که این زندگی ارزش اینهمه غم و غصه را ندارد.
می دانم که از درد تنهایی نایی نداری و دیگر غروری نیز درونت نمانده بیخیال باش و مثل او هیچ غمی نداشته باش.ای دل بی طاقتم او رفت و دیگر نیز برنمیگردد ، منتظرش نباش.
این لحظات زیبای زندگی را به انتظار اینکه روزی دوباره بیاید هدر نده.
او دیگر عاشق تو نیست و دلش با تو نیست.
او که رفت دیگر نمی آید ، اگر عاشق بود هیچگاه نمی رفت.
می دانم که هنوز هم عاشقی ، و هنوز هم منتظر آمدن او هستی ، اما از من به تو نصیحت بی خیال آن بی وفا شو.ای دل ساده ام تو با این شکستگی مرا نیز شکسته ای و خسته ام کردی.
ای دل بی گناهم ، هنوز هم یک عالمه خریدار داری ، و هنوز هم هستند آنهایی که آرزو دارند مال آنها باشی. برو اسیر قلبی شو که لایق تو باشد ، اسیر کسی شو که واقعا عاشق باشد و حرفهایش از ته دل باشد. ای دل بی گناهم او دیگر مال تو نیست ، او دیگر یک ذره نیز دوستت ندارد.
بیخیال آن بی وفا و سنگدل شو ! اگر دوستت داشت هیچگاه رهایت نمیکرد.
اگر عاشقت بود بعد از رفتنش در نامه هایش بر عشق لعنت نمیگفت و وجود عشق را انکار نمیکرد.
آرام باش ای دل شکسته خورده ام! هنوز راه زیادی تا پایان زندگی مانده ، و هنوز هم هستند کسانی که لایق تو باشند. آن سنگدل که با تو بی وفایی کرد را رها کن ، بگذار یک ذره غرور نیز در دلت بماند، خودت را در مقابل او که لایق تو نیست کوچک نکن! بس است هر چه التماس کردی و به خاکش افتادی ، بس است هر چه برایش اشک ریختی.
او رفت و دیگر نیز نمی آید. بگذار برود ، می دانم روزی میرسد که قدر آن لحظاتی که با تو بود را بداند و روزی صد بار بر خودش لعنت بفرستد که چرا رهایت کرد.
ای دل شکسته خورده ام ، آرام باش زیرا تو هنوز یک عالمه خریدار داری.


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:آرام باش ای دل, | 6:26 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد